ویدئوی بالا قسمتی از فیلم «پل چوبی» هستش که تو چند سال اخیر زیاد دست به دست شده و تو شبکه‌های اجتماعی هم مورد توجه بوده. فیلم پل چوبی رو چندباری دیدم، تنها و با دوستان. فیلم بدی نیست و اگه قسمت‌های سیاسیش (که الان دیگه یه جورایی ملال‌آور شده) نبود و به قسمت‌های دیگه‌ش با جزئیات بیشتر پرداخته می‌شد، می‌تونست بهتر از این هم باشه. 

این بحث «موندن و رفتن» که در ابتدای این قسمت از فیلم توسط یکی از شخصیت‌ها مطرح می‌شه، همیشه به بحث مهاجرت از کشور تعبیر شده و درست هم هست و فیلم هم به همین موضوع اشاره داره. اما بار آخری که فیلم رو دیدم، این جمله‌‌ی «رفتن که دلیل نمی‌خواد، این موندنه که دلیل می‌خواد» منو یاد بعضی فیلم‌ها و سریال‌هایی انداخت که تو بچگی می‌دیدیم.

شخصیت اصلی‌ یا اصطلاحا «قهرمان» اون سبک از فیلم‌ و سریال‌‌ها بدون اینکه مقصد مشخصی داشته باشه، همیشه در حال سفر بود و یه جا مقیم نمی‌شد. گاها پیش میومد که تو مسیر و بر اساس اتفاقاتی با یه خانواده مهربون، یه شخص دوست‌داشتنی و یا مخصوصا با یه خانوم جذاب آشنا و رابطه شیرین و دلچسبی بینشون برقرار می‌شد.

من دلم می‌خواست که قهرمان داستان در نهایت پیش افرادی که دوستشون داره و اونا هم دوستش دارن بمونه. اما خب، ایشون همیشه نطر متفاوتی داشتن و با اینکه برای خودش هم سخت بود، همه‌چی رو پشت سرش می‌ذاشت و می‌گفت: «خیلی متاسفم، ولی من باید برم» و من همیشه کلی حرص می‌خوردم که «آخه کجا می‌خوای بری، تو که جایی کار خاصی نداری، چرا این موقعیت خوب رو از دست می‌دی». 

الان که سال‌ها گذشته و من هم اتفاقات مختلفی رو تو زندگی تجربه کردم و دیدگاهم نسبت به زندگی تغییرات زیادی داشته، با قهرمان یا در واقع با نویسنده و سازنده‌ی اون آثار هم‌نظر شدم که تو این عمر کوتاه و گذرا، هیچ چیز ارزش این رو نداره که بخوای خودت رو به جغرافیا یا آدم‌های مشخصی محدود کنی و فرصت دیدن جاهای مختلف و لذت آشنایی با آدم‌های متفاوت رو از خودت دریغ کنی.

شخصیت فیلم پل چوبی تو همین ویدئوی بالا یه جمله دیگه هم داره: «بابا اصلا زندگی کلا یه جای دیگه‌ست». درست میگه، هر جایی که ساکن باشی، زندگی جای دیگه‌ای خواهد بود. زندگی فقط تو رفتن و جاری بودن معنی پیدا می‌کنه، به خصوص وقتی نمی‌دونی قراره آخرش به کجا برسی.