معمولا روش درس خوندن من تو دوران مدرسه این بود که توی کلاس‌ها اصلا به حرف معلم گوش نمی‌دادم. معلم‌ها هم عادت به جزوه گویی داشتن و مثل دیکته، اون چیزی که ما باید تو دفترامون می‌نوشتیم رو با صدای بلند اعلام می‌کردن. برای یادگیری هم من اون جزوه‌ها رو تو خونه می‌خوندم و اگه سوال یا مشکلی داشتم جلسات بعد از معلم می‌پرسیدم، یا بخش مرتبط با اون مشکل رو از کتاب‌های درسی و کمک‌درسی می‌خوندم.

ازونجایی که در امتحانات مدرسه یا حتی امتحانات نهایی کشوری نمرات خوبی می‌گرفتم، همین روش رو تا پایان دبیرستان ادامه دادم. وقتی برای کنکور خوندم متوجه شدم جزوه‌های معلم‌ها چقدر ناقص و حتی گاهی پر اشتباه هستن. اون موقع با مطالعه‌ی کامل کتاب‌های درسی به این نتیجه رسیدم که ای کاش کل سال‌های تحصیل، به جای جزوه‌ی معلم‌ها، کتاب‌های درسی رو دقیق و کامل می‌خوندم.

این عادت گوش ندادن به درس سر کلاس، تو دانشگاه تشدید هم شد. چون اساتید دانشگاه دیگه به صورت رسمی (دیکته با صدای بلند) جزوه نمی‌گفتن و من هم از بچه‌هایی که سر کلاس جزوه می‌نوشتن جزوه‌ها رو می‌گرفتم و همراه با کتاب‌هایی که استاد به عنوان منبع مشخص کرده بود مطالعه می‌کردم. البته یه مشکلی بوجود اومده بود و اونم حجم زیاد درس‌های دانشگاه و پیچیده‌تر شدنشون بود، به طوریکه واقعا سخت شده بود که درس‌ها رو به تنهایی مطالعه کنم و بفهمم. البته پروژه‌های برنامه‌نویسی هم که تو درس‌های مختلف داشتیم فرصت مطالعه رو کم می‌کرد.

امتحانات پایانی ترم سوم دیگه اوضاع خیلی بغرنج شد، درس‌ها و پروژه‌ها تخصصی‌تر و حجیم‌تر شده بودن و من برای اولین‌بار و آخرین‌بار (تا این لحظه) تو یه درس افتادم و البته نمره‌ی بقیه‌ی درس‌ها هم تعریفی نداشت. اینکه یه درسی رو قبول نشم باورش خیلی برام سخت بود و باعث شد که احساس کنم باید یه تغییری ایجاد کنم.

تفاوت مهمی که طی ۳ ترم تحصیل دانشگاهی بین خودم و بعضی از هم‌کلاسی‌ها و هم‌خوابگاهی‌ها متوجه شده بودم این بود که اونا سر کلاس خیلی به دقت به گفته‌های استاد گوش می‌کردن، اگه چیزی رو متوجه نمی‌شدن می‌پرسیدن و خودشون از تدریس ارائه شده نت‌برداری می‌کردن. جالب بود که این دوستان بیرون از کلاس خیلی هم پیگیر درس خوندن و .. نبودن و اکثرا شب امتحانی بودن، ولی اکثرا نمره‌های خوبی می‌گرفتن.

به نظرم رسید یکی از مشکلات من همین بی‌توجهی سر کلاس باید باشه و خواستم اصلاح کنم خودم رو. اما تغییر دادن عادتی که با گذشت سالها در من شکل گرفته بود کار خیلی سختی بود. نمی‌دونم چطور، ولی به ذهنم رسید که از گفته‌های اساتید سر کلاس یادداشت بردارم و این واقعا جواب داد. ازونجایی که می‌خواستم چکیده‌ی موارد گفته شده رو بنویسم، باید خیلی دقیق به مفاهیم توجه می‌کردم و اگه جایی رو متوجه نمی‌شدم می‌پرسیدم. اگه باز هم متوجه نمی‌شدم فقط همون قسمت رو بعد از کلاس مطالعه می‌کردم.

این یادداشت‌برداری جُدا از اینکه باعث درک بیشتر مباحث درسی تو خود کلاس می‌شد، باعث تغییرات مثبت دیگه‌ای هم شده بود. مثلا برای اینکه یادداشت‌هام ناقص نباشه، خودم رو مقید به حضور در کلاس‌ها کرده بودم و تا جای ممکن غیبت نمی‌کردم. یا متوجه تاکید استاد روی بخش‌های خاصی از درس می‌شدم و می‌فهمیدم که احتمال طرح سوال از اون بخش در امتحان بیشتر خواهد بود. مجموعه‌ی این تغییرات باعث شد که شرایط درس و نمره‌ی من بهتر بشه. هر چند الان که فکر می‌کنم حتی باید بیشتر و بهتر تلاش می‌کردم.

خلاصه دوران کارشناسی تموم شد، ولی این عادت یادداشت‌برداری با من موند و همین الان هم برای مطالعه‌ی هر چیزی یادداشت‌برداری می‌کنم. مثلا وقتی یه ویدئوی آموزشی می‌بینم یا کتاب مربوط به یه فریمورک رو می‌خونم، خلاصه‌ی مباحث رو می‌نویسم. درسته که باعث میشه زمان بیشتری صرف بشه، اما حداقل برای من نتیجه‌ی بهتری داده.

این گذشت تا مدتی پیش که برای پیگیری کاری به مجموعه‌ی دانشگاهی (نازلو) که تقریبا چهار سال اونجا زندگی کرده بودم رفتم، یه حس عجیبی بهم دست داد. جُدا از تغییرات زیادی که اتفاق افتاده بود و ساختمون‌ها و خیابون‌بندی‌های جدید، به نظرم رسید که از اون ۴ سال حضور و زندگی تو اون مجموعه‌ی بزرگ چیز زیادی به خاطر ندارم. انگار که فقط رفتم سر کلاس و برگشتم خوابگاه، درس خوندم، رو پروژه‌ها کار کردم، فیلم دیدم و .. یعنی کارهایی که هر جای دیگه‌‌ای هم دانشجو بودم انجام می‌دادم. 

متوجه شدم که چقدر بی‌توجه بودم به جزئیات اطرافم. به طبیعت زیبای اون منطقه، باغ‌های سیب و انگورش، پاتوق‌های دانشجو‌ها تو هر دانشکده، اینکه دختر و پسرها کجاها قرار میذاشتن و کجاها می‌رفتن تو شهر و کلی چیز دیگه. به خودم گفتم تو واقعا چهار سال اینجا بودی؟ چیکار می‌کردی؟ حواست به چی بود؟ این بی‌توجهی من به آدم‌ها و محیط، شباهت زیادی داره به همون بی‌توجهی تو کلاس‌های مدرسه و دانشگاه.

سعی کردم یه راه‌حل مشابه، اما متناسب برای این مساله پیدا کنم. تصمیم گرفتم حین پیاده‌روی تو شهر یا وقتی تو فضاهای عمومی هستم، با گوشی موبایلم هر از چندگاهی عکسی بگیرم. فکر می‌کنم عکاسی رو هم میشه یه جور یادداشت‌برداری دونست، «یاد داشتِ»  انسان‌ها و فضا‌ها و حتی شاید احساسات.

شاید فراتر از چیزهایی که دیدن خود عکس‌ها به یاد من میارن، توجهی که برای پیدا کردن سوژه‌ی عکاسی صرف می‌کنم باعث بشه نگاه دقیق‌تری به دور و برم داشته باشم، جاهایی رو ببینم که قبلا ندیدم، متوجه اتفاقاتی بشم که قبلا نشدم و حضور افرادی رو حس کنم که قبلا براحتی از کنارشون رد می‌شدم. نمی‌دونم، شاید با این روش بشه دستاورد بیشتری از این عمر که مثل برق و باد در حال گذره داشته باشم.