روز جمعه فرصتی پیش اومد که ماشین رو ببرم کارواش. طبیعتا خیلی‌های دیگه هم جمعه رو برای این کار انتخاب کرده بودن و بیشتر از یک ساعت طول کشید تا کار ماشین تموم شه. وقتی وارد اتاق انتظار کارواش شدم، تلویزیون روشن بود و فیلم «دست‌های آلوده» پخش می‌شد. فکر کنم قبلا دو بار این فیلم رو دیده بودم. یه بار همون موقع اکرانش تو سینما حدودای سال ۷۸-۷۹ و یه بار هم چند سال قبل.

بار اول که اصلا خوشم نیومده بود. اون سالها سرعت تحولات اجتماعی و سیاسی خیلی زیاد بود، یا حداقل خیلی‌ها مثل من اینطور فکر می‌کردن و انتظار داشتن واقعا تحولی اتفاق بیفته. فیلم‌ها، کتاب‌ها و ترانه‌ها فقط وقتی واسه من قابل قبول بودن که «پیام» اجتماعی یا سیاسی می‌داشتن. مثلا از فیلم‌های «دو زن» (تهمینه میلانی، ۱۳۷۷) و یا «زیر پوست شهر» (رخشان بنی‌اعتماد، ۱۳۷۹) خوشم اومده بود، ولی از «قرمز» (فریدون جیرانی، ۱۳۷۷) یا همین فیلم دست‌های آلوده (سیروس الوند، ۱۳۷۸) نه. یعنی به نظرم خوب ساخته شده بودن، ولی میگفتم خب که چی، داستان چندتا آدم چرا باید واسه من جالب باشه آخه.

بار دوم که ۴-۵ سال قبل بود، تو یه موقعیت تقریبا اجباری فیلم رو دیدم. دیگه اون ذهنیت‌ها در مورد پیام اثر و این حرف‌ها رو نداشتم، اما خیلی جدی نگرفتمش و با همون ذهنیتی که از تماشای دفعه‌ پیش برام ایجاد شده بود دیدمش. فیلم که تموم شد با خودم گفتم انگار اونقدرها هم بد نبود، حتی شاید تو سبک خودش تو سینمای ایران خوب هم بود.

اما این دفعه فرق داشت. منی که ۳۵ سالگی رو رد کردم، تو آخرین جمعه‌ی پاییز سال ۱۳۹۸، در حالیکه بین غریبه‌هایی نشستم که اکثرشون تو سکوت مشغول موبایل‌هاشون هستن و آفتاب کم‌رمقِ وسط روز هم از پنجره به داخل اتاق می‌تابه، یه بار دیگه فیلم دست‌های آلوده رو دیدم. منی که یکی دو سالی هستش که تقریبا خیالم از بابت هر بهبودی در شرایط کشور راحت! شده و چند ماهی هم میشه که حتی از نظر شخصی هم چشم‌انداز روشنی واسه خودم نمی‌بینم. 

این دفعه چون داستان رو می‌دونستم، بیشتر به خود شخصیت‌های فیلم توجه کردم. عجیب بود که این دفعه برام خیلی باور‌پذیرتر بودن. احساساتشون، غصه‌هاشون و آرزوهاشون رو درک کردم. یه جورایی انگار از گذشته‌شون هم مطلع بودم بدون اینکه فیلم خیلی بهش پرداخته باشه. انگار وقتی ذهنم به خاطر جبر زمانه، بالا رفتن سن و یا مواجه شدن با واقعیت‌های زندگی از آلودگی به امیدها و آرزوهای پوچ و کاذب پاک شد، تواناییش تو درک آدم‌ها و احساساتشون هم بیشتر شد، بیشتر و بهتر دید همه‌چیز رو.

من دیدم که «ابوالفضل پورعرب» چقدر پخته بازی کرد، از دوره‌ی جوونی و اوج گذشته بود، ولی هنوزم ستاره بود. من «هدیه تهرانی» رو دیدم. برخلاف الان که خیلی کم کار شده، اون روزا سوپر استار سینمای ایران بود. الان تازه می‌فهمم که چرا جوونا اینقدر دوسش داشتن و همه‌ی فیلماشو میدیدن، چقدر دیر فهمیدم! «امین حیایی» چقدر جوونتر از الانش بود، چه جوون خوش‌قیافه‌ای هم بود. «عسل بدیعی» چقدر با احساس بازی کرد. یه لحظه فکر اینکه دیگه تو این دنیا نیست تکونم داد و ...البته ترانه‌ی زیبای «پروانگی» با صدای پر قدرت «نیما مسیحا» و آهنگ و تنظیم زیبای مرحوم «بابک بیات» رو شنیدم.

ای کاش دیگه ذهنم رو آلوده‌ی توهمات نکنم، دریچه‌های ذهنم رو باز بذارم و از آدم‌ها، احساسات و زندگیشون راحت و بی‌تفاوت نگذرم. البته احتمالا واسه افرادی مثل من، این کار سختیه و فقط هر از چندگاهی که یادم بیفته باعث میشه حسرت بخورم.

 

مثلِ یه پروانه ببین، اسیر مشتِ بسته‌ام

از این همه پرسه‌زدن، کوچه به کوچه، خسته‌ام

تو لحظه‌های بی‌کسی، اسیر ناباوری‌ام

تو قاب خالی جنون، یه عکس خاکستری‌ام

-----

توی این ثانیه‌های بی‌رمق، لحظه‌های آبیتو حروم نکن

این روزا ابری و خاکستریه، شبای آفتابیتو حروم نکن

بگو خورشید از کدوم ور در اومد، که تو مثل قصه رویایی شدی

ماهی زخمی پاشوره‌ی حوض، کیو خواب دیدی که دریایی شدی

-----

برای من، که رفیق سفرم، مرهم زخمای خستگی، تویی

برای من که غریب جاده‌هام، آخرین همدم خونگی، تویی

از رو گلبرگ گلای کاغذی، اشکامو با دست آلوده بچین

منو، تو آینه ها شستشو بده، تو چشام حادثه‌ی عشقو ببین

 

ترانه‌سرا: پیام پارسا