همیشه نزدیکای مهر و بازگشایی مدارس که میشه، احساسات به سراغم میاد. برخلاف خیلی از دوستان و اطرافیان که از تموم شدن دوران مدرسه راضی هستن و شاکر، من مشکلی با اون دوران ندارم. به نظر من که مدرسه حتی باحال‌تر از دانشگاه بود. 

من تو هر سه مقطع دبستان، راهنمایی و دبیرستان به مدارس دولتی رفتم. مدرسه‌های معروف و قدیمی شهر بودن و یادمه در شروع هر مقطع، مامان کلی تلاش می‌کرد و با مراجعات مکرر و از بین کلی پدر و مادر دیگه که می‌خواستن بچه‌شون رو تو اون مدارس ثبت‌نام کنن،‌ موفق می‌شد من رو به اون مدارس بفرسته. البته درسته که مدارس معروفی بودن، اما الان که نگاه می‌کنم نکته مثبت خاصی نداشتن. معلم‌ها و دانش‌آموزهای اکثرا بی‌انگیزه، کلاس‌های ۴۰-۵۰ نفره و نیمکت‌های دو نفره‌ای که باید سه نفره استفاده میشدن (از نتایج انفجار جمعیتی دهه ۶۰ کشور)، از ویژگی‌های مشترک این مدارس بود. اینا رو در مورد مدرسه‌هام گفتم که بگم مدارس خاصی نبودن و امکانات خاصی هم نداشتن.

اما یاد مدرسه همیشه حس خوبی در من ایجاد می‌کنه. اینکه چقدر منتظر زنگ ورزش بودیم و استرس داشتیم که اون روز بارون نباره،‌ اهمیت نمره امتحان‌ها و تلاش برای نمره خوب، انتظار برای عید نوروز و تعطیلات تابستون. حتی از کلاس سوم - چهارم ابتدایی، صبح‌ها با بچه‌ها زودتر می‌رفتیم مدرسه که حتی قبل از شروع کلاس‌ها فوتبال بزنیم. هنوز هم یکی از احساس برانگیزترین جمله‌ها واسه من، جمله ای هستش که بدون حساب و کتاب‌های رایج، بدون نگرانی از قبول یا رد پیشنهاد، اکثرا چند سال اول مقطع ابتدایی بچه‌ها به هم میگفتن: «با من دوست می‌شی؟». 

دانشگاه ولی این حس و حال رو نداشت، حداقل برای من. با اینکه یه فضای کاملا جدید بود تو یه شهر متفاوت، همراه با ۴ سال زندگی تو خوابگاه. دغدغه‌های من و حتما بقیه دانشجوها کم کم داشت از دغدغه‌های ساده دوران مدرسه فاصله می‌گرفت و گنگی و گیجی ورود به این فضای جدید هم مزید بر علت شده بود تا آدم همه اش تو التهاب و چه کنم چه کنم باشه. 

الان که فکر می‌کنم، دانشگاه حتی از قبل از ورود بهش تاثیر منفی خودش رو گذاشته بود. دوران ما یه مقطعی تو آموزش و پرورش تعریف شده بود به اسم پیش‌دانشگاهی،‌ که در واقع همون سال چهارم دبیرستان بود. اون سال ما برای کنکور دانشگاه آماده می‌شدیم. اینقدر تو اون سال به فکر درس و کنکور و .. بودم که اسم اون همکلاسی‌هایی که بار اول تو پیش‌دانشگاهی همکلاسی شده بودیم رو یاد نگرفتم و الان که بعضی‌هاشون رو اتفاقی می‌بینم و سلام و احوالپرسی می‌کنیم واقعا احساس شرمندگی می‌کنم، در حالیکه اسم همکلاسیهای اول و دوم دبستان رو اکثرا یادمه. 

حالا الان، از ماه مهر واسه من ترافیک روزهای اول مهر باقی مونده که پدر و مادرها هم همراه دانش‌آموزها و معلم‌ها میرن مدرسه. در ادامه سال تحصیلی هم خیلی از تاکسی‌ها سرویس مدارس میشن. ولی من وقتی از جلوی مدرسه‌ای رد میشم و دانش‌آموزها رو می‌بینم، تو دلم بهشون میگم «خوش به حالتون که هنوز کلی انتخاب تو زندگی دارین،‌ هنوز کلی باید تصمیم بگیرید، چقدر راه برای رفتن دارید، چقدر رابطه خوب می‌تونید بسازید، چقدر امید واسه آینده بهتر می‌تونید داشته باشید، چقدر هنوز به آدم‌ها و حتی خودتون می‌تونید اعتماد داشته باشید».

چقدر خوبه این‌ «تونستن‌ها»، اینقدر خوبه که من حتی با فکر کردن به اینکه دیگرانی هستن که این امکان رو هنوز دارن حالم بهتر میشه، حتی اگه این حال بهتر فقط برای چند دقیقه باشه.